۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

خليل بهراميان، وکيل اعدام شدگان: مناظره تلويزيونی برگزار کنيد تا واقعيت ها روشن شود، جرس

مسيح علی نژاد - جرس: جعفری دولت آبادی پس از آنکه جانشين سيعد مرتضوی، خبرساز ترين مقام قضايی ايران شد و بر کرسی دادستانی تهران نشست، شايد کسی گمان نمی کرد تنها پس از گذشت چندماه، او خود خبرساز تر از سعيد مرتضوی در عرصه های سياسی و خبری ظهور کند. پس از خبر اجرای حکم اعدام برای دو زندانی سياسی در آستانه بيست و دوم بهمن ماه سال گذشته و سپس پنج زندانی ديگر در آستانه سالگرد انتخابات ۲۲ خرداد، اينک جرم خواندن بياينه ها و اظهارات رهبران جنبش سبز در محکوميت اعدام ها و همچنين خبر قطی شدن بيست حکم اعدام ديگر، بار ديگر جعفری دولت آبادی را صدر نشين خبرها کرده است.
سخنان دادستانی تهران در مورد پرونده اعدام زندانی و همچنين ارزيابی حقوقی سخنان جعفری دولت آبادی در مورد مصاحبه خانواده ها و وکلا با رسانه های خارجی و جرم خواندن بياينه ها و اظهار نظرهای موسوی و کروبی در مورد اعدام ها، موضوع گفتگوی جرس با خليل بهراميان وکيل پرونده اعدام شدگان است.

آقای بهراميان! دادستان به تازگی با بيان اينکه فرايند رسيدگی به اتهامات موکلان شما، فرزاد کمانگر، شيرين علم هولی و مهدی اسلاميان، چهار سال طول کشيده است، در مصاحبه ای با رسانه های داخل ايران می گويد؛ کسانی که ادعا می‌کنند دستگاه قضايی ظرف چند دقيقه حکم اعدام صادر کرد، بهتر است چشمان خود را باز کنند. مشخص است که منظور آقای دادستان می تواند وکيل اين پرونده ها باشد، پاسخ شما به عنوان وکيل اعدام شدگان به اين ادعا چيست؟

ابتدا بايد بگويم که صورت جلسات اين پرونده ها موجود است و مشخص است که چه ميزان برای بررسی اين پرونده ها در دادگاه وقت گذاشته شده، من در مقام محاکمه ايشان نيستم اما به عنوان وکيل يک پرونده می گويم که آقای دادستان به دليل جايگاه و امکاناتی که در اختيار دارند می توانند هر حرفی را در رسانه ها مطرح کنند. در حالی که واقعيت غير از اين است و ظاهرا آقای دولت آبادی به دليل مشغله های زيادی که اين روزها دارند، فرصت مطالعه پرونده را پيدا نکردند.

واقعيت چيست؟
به عنوان مثال اگر آقای دولت آبادی کم لطفی نکنند، حداقل بايد بگويند که پرونده موکلان من قبل از عيد در اتاق دادستان تهران بود. در حالی که می بايد خيلی پيشتر از اين ها برای رسيدگی در مراجع رسمی اقدام می شد.

ولی دادستان تهران اظهارات شما مبنی بر در خواست ماده ۱۸ و رسيدگی را رد کرده و گفته است اگر وکيل آنها درخواست ماده ١٨ ‌کرده بود، بايد موضوع را در مراجع رسمی پيگيری‌ می‌کرد.
من در سال ۱۳۸۷ اين درخواست را مطرح کردم و آن زمان اصلا ايشان نبودند و دادستان وقت هم آقای مرتضوی بود. برای همين می گويم اگر ايشان کم لطفی نکنند بايد بگويند که تازه قبل از عيد متوجه شدند که پرونده در اتاق دادستانی بوده است و از همه مهمتر حداقل به اين پرسش بايد پاسخ می دادند که اگر بنا بر اجرای حکم بود و نه رسيدگی به درخواست ماده ۱۸، پس چرا مراتب اجرای حکم را بر اساس قوانين حقوقی و شرعی به وکيل پرونده اطلاع ندادند، من به عنوان وکيل و در مقام دفاع عرض می کنم چرا وقتی دادستان دستور اجرای حکم اعدام را صادر کرد بر اساس همان قوانين اسلامی، برای آخرين وداع موکلان من و خانواده هايشان، وکيل را در جريان حکمی که صادر کرده بودند قرار ندادند، اگر به همين يک پرسش جواب دهند همه ملت را از شبهه های به وجود آمده نجات خواهند داد.

آقای بهراميان، دادستان تهران در مصاحبه اخير خود تاکيد می کند که اقدامات متهمان شما از جمله فرزاد کمانگر شامل تهيه خانه تيمی در تهران به منظور انجام عمليات انفجاری و تروريستی بوده و پليس به يک دستگاه خودرو مشکوک شد و در بازرسی از آن پنج کيلوگرم مواد منفجره کشف کرد و يا اتهام مهدی اسلاميان موکل ديگر شما را اطلاع داشتن از انفجار حسينيه‌ ره پويان وصال شيراز اعلام کرده است. پاسخ شما به اين موارد چيست؟
بنده به عنوان وکيل پرونده و آقای دولت آبادی به عنوان دادستان مجاز نيسيتم مطالبی را بيان کنيم که فاقد دليل باشد، همين جا اعلام می کنم در صورتی که در يک بررسی کارشناسانه و عادلانه به اين پرونده ها نگاه شود، اگر سر سوزنی دليل پيدا شود که اين اتهامات درست بوده است، من حاضرم هر گونه مجازاتی که دستگاه قضايی برايم در نظر بگيرد را بپذيرم.

يعنی شما ادعای دوباره دادستان تهران در مورد مشارکت فرزاد کمانگر در گروه تروريستی را رد می کنيد و حاضريد برای اثبات اين دفاعيه، خودتان هم مجازات شويد؟
من صادقانه استدعا دارم از آقای دادستان که دقت کنند بنده به عنوان وکيل، همه اين مواردی که مطرح می کنم دارای دلايل و مستندات کافی است. در کيفرخواست فرزاد کمانگر فقط مساله عضويت در پژاک عنوان شده و هيچ دليلی هم ارائه نشده است. موکل من بی گناه اعدام شده است.

در مورد مهدی اسلاميان چه؟ دادستان می گويد ايشان نه تنها از بمب گذاری در شيراز اطلاع داشت بلکه نقش مهمی در کمک مالی به برادر خود ايفا کرده است.
مهدی اسلاميان هيچ نقشی در بمب گذاری نداشت و اين در پرونده کاملا مشخص است. در مورد نقش مهم مالی که آقای دوات آبادی می گويند، ايشان فقط مبلغ ۲۲۰ هزار تومان به برادر خودش کمک کرده است که شما از هر وکيل و کارشناسی بپرسيد، خواهند گفت که مجازات در نظر گرفته شده با توجه به ميزان مبلغ به هيچ وجه سازگاری ندارد، درخواستم اين است که همه اين موارد را در يک روند آرام و شفاف يک بار ديگر مورد مطالعه قرار دهند تا ببينند تمامی مواردی که مطرح می کنم به عنوان دم خروس در پرونده موکلان وجود دارد و نمی شود قسم بيهوده خورد.

دادستان تهران هم چنين مصاحبه های خانواده های اعدام شدگان و انتشار اخبار مربوط به اعدام در رسانه های خارجی را دشمنی رسانه‌های استکباری با جمهوری اسلامی عنوان کرده است. سوال من از شما اين است که علی رغم پوشش خبری اين اعدام در صدا و سيمای جمهوری اسلامی و رسانه های هوادار دولت، آيا تا کنون از شما به عنوان وکيل در مورد جزييات پرونده دعوت به مصاحبه کرده اند و آيا اساسا زمينه بيان حرف های خانواده های ايرانی اين اعدام شدگان در داخل خود ايران وجود دارد؟
در پاسخ به اين پرسش شما، همينجا و با حسن نيت تمام اعلام می کنم اگر تلويزيون رسمی کشور برنامه ای با حضور خود آقای دادستان، چند تن از قضات قديمی و وکيل پرونده، ترتيب دهند، مردم از اين همه شبهه های ايجاد شده در مورد اعدام ها نجات پيدا می کنند. همه مشکل از همينجاست که ما خبرهای مربوط به اعدام را از تلويزيون و رسانه های خودمان می شنويم اما هيچ فرصتی برای بررسی کارشناسی اين پرونده در رسانه های داخلی وجود ندارد. ما هم ايرانی هستيم، وکيل اين کشور هستيم، اگر نگران فضا سازی های رسانه های غربی هستند، بهترين کار اين است که فرصتی را در صدا و سيمای جمهوری اسلامی با حضور خود آقای دادستان در اختيار قرار دهند تا فارغ از شعارهای سياسی، يک ميزگرد يا مناظره ای برگزار شود و به صورت حقوقی و کارشناسی همين پرونده های اعدام های اخير را بررسی کينم تا واقعيت ها روشن شود و نيت ما هم خير است و می خواهيم مشکل مردم حل شود.

دادستان تهران بيانيه و اظهارات سران جنبش سبز در اعتراض به اعدام ۵ زندانی در ايران را نشر اکاذيب خواند و گفت اين اظهارنظرها جرم است. به عنوان يک وکيل از شما سوال می کنم آيا صدور بيانيه می تواند از مصاديق جرم محسوب شود؟
آقای دولت آبادی چون از جايگاه بسيار مهمی در دستگاه قضايی کشور برخوردار است بايد مبانی حقوقی حرف هايی که می زنند را در نظر بگيرند. ببينيد من نه طرفدار موسوی و کروبی هستم و نه با آقای دادستان مشکل سياسی دارم. اما بايد بگويم، ايشان نبايد اين مقوله را به صورت جرم مطرح کند. قاضی در مقام قضاوت هرگز قبل از تشکيل پرونده و صدور حکم نمی تواند بحث جرم بودن را مطرح کند، من کاری به تبليغات سياسی ندارم اما دادستان بايد آنقدر زيبا و حقوقی حرف بزند که شائبه هر گونه سياسی کاری را رفع کند. آقای دولت آبادی هم که دست شان باز است و از اختيار لازم برخوردار هستند و لذا اگر فکر می کنند، جرمی صورت گرفته می توانند دستور تعقيب صادر کنند و مراجع قضايی هم پيگيری کنند در غير اينصورت طرح چنين مسائلی در حوزه رسانه ای استقلال قضايی دادستانی را سوال برانگيز می کند.

دادستان تهران اعلام کرده است پرونده های اعدام ديگری نيز قطعی شده است. آيا شما وکالت هيچ يک از متهمان محکوم شده به اعدام را عهده دار شده ايد؟
بله من وکالت شيرکوه عارفی را پذيرفته ام که در زندان سقز محکوم به اعدام شده است و همچنين وکالت حبيب الله گل پری پور که در زندان مهاباد برايش حکم اعدام صادر شده است که اتهام هر دو اين دو زندانی کرد، اقدام عليه امنيت ملی عنوان شده و برايشان حکم محاربه صادر کرده اند.

آيا اجرای اين حکم قطعی شده است و به شما در مورد زمان اجرای اين احکام هم خبری داده اند؟
نه هنوز نمی دانم، مثل همان موارد قبلی که هيچ پاسخی ندادند و بی خبر اعدام شدند، نگران هستم که باز اين مساله تکرار شود

برای عدم تکرار اين اعدام های ناگهانی آيا هيچ تدبيری می شود انديشيد؟
نمی دانم چه بگويم. اميدوارم رهبری جمهوری اسلامی خودشان کاری بکنند که جلوی اين تندروی ها گرفته شود و دستگاه قضايی کشور قانونمند شود تا همه ما راحت شويم، مردم راحت شوند و بحران بيش از اين کشور را نسوزاند.

شیرین علم‌هویی؛ «داستان دختری که زندگی را دوست داشت»

رادیو فردا

شيرين علم‌هویى روز ۱۹ ارديبهشت ۱۳۸۹ بدون اطلاع  خانواده و وكلايش، به همراه چهار فعال كرد ديگر در زندان اوين به دار  آويخته شد.

شيرين علم‌هویى روز ۱۹ ارديبهشت ۱۳۸۹ بدون اطلاع خانواده و وكلايش، به همراه چهار فعال كرد ديگر در زندان اوين به دار آويخته شد.

۱۳۸۹/۰۲/۲۷
شيرين علم‌هویى متولد سال ۱۳۶۰ در روستاى ديم قشلاق در حوالى ماكو پس از گذراندن دو سال حبس در زندان اوين تهران به اعدام محكوم شد.

شيرين علم‌هویى روز ۱۹ ارديبهشت ۱۳۸۹ بدون اطلاع خانواده و وكلايش، به همراه چهار فعال كرد ديگر در زندان اوين به دار آويخته شد.

دادستانى تهران در اطلاعيه خود اتهام خانم علم‌‌هویى را «بمبگذارى در پاركينگ قرارگاه سپاه در غرب تهران و انفجار آن» در ششم خرداد ۸۷ عنوان كرد.

پيش از اين اما شيرين، با انتشار دو نامه، اتهامات عليه خود را رد كرده و گفته بود كه ۲۵ روز نخست دوره بازداشتش را در مكانى نامعلوم سپرى كرده و در دوران بازداشت «تحت شكنجه‌هاى شديد جسمى و روانى» قرار داشته است.



شيرين همين طور، شش ماه از دوره بازداشت خود را در بند ۲۰۹ وزارت اطلاعات سپرى كرده و پس از آن به بند زنان زندان اوين منتقل شده بود.
شيرين علم‌‌هویى در ۲۸ آذر سال ۸۸ از سوى شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب به رياست قاضى صلواتى به «به اتهام خروج غير قانونى از مرز به تحمل دو سال حبس تعزيرى و به اتهام محاربه از طريق ارتباط با گروه پژاك، به اعدام محكوم شد.»

كمپين بين‌المللى حقوق بشر در ايران، فقط دو روز پيش از اعدام شيرين، اعلام كرده بود كه «وضعيت سلامتى شيرين علم‌ هویى و برخى ديگر از زنان زندانى در بند زنان زندان اوين خطرناك است.» اما پيش از آن كه اين بيانيه ها مورد توجه قرار بگيرد، شيرين علم‌هویى اعدام شد.

بعد از ۲۲ روز كه خانم علم هولى به هيچ جرمى اعتراف نمى كند او را به بهدارى مى برند و دكتر به او آمپول تزريق مى كند. جرمى كه براى او ثابت شده فرار غير قانونى از مرز بود كه آن هم دو سال زندان و تبعيد بود نه اعدام.

شیلا علم هولی، عمه شیرین
مهديه گلرو، فعال مدافع حقوق زنان، كه او هم يكى از زندانيان اين روزهاى اوين است و از هم‌بندى‌هاى شيرين علم‌هویى بوده، در مورد آخرين شب زندگى شيرين علم‌هویى نامه اى منتشر كرده و در آن نوشته است:

«تلفن بند نسوان از عصر شنبه قطع بود، وقتى ۱۰ دقيقه قبل از خاموشى در ساعت نه و پنجاه دقيقه به بهانه اشتباه گرفتن نام پدر، شيرين را بردند، حتى لحظه اى به گمان مان نيامد كه شايد ديگر ديدارى در پى اين جدايى نباشد. اشتياق شيرين به زندگى و پيشرفت و تلاش او در مطالعه شبيه كسى بود كه تنها چند روز از بازداشتش گذشته و بزودى هم آزاد خواهد شد؟! اى واى كه چه شبى گذشت؟! آوار صبح يكشنبه بر دوش ما سنگينى مى كرد كه ديگر اطمينان يافته بوديم كه دست قساوت، بار ديگر مبارزى، آن هم شيرزنى از خطه كردستان را به طناب دار سپرد، از اخبار ساعت ۱۴ شنيديم كه طناب دار بر گردن شيرين بوسه زده است و باورمان شد كه، آرى ديگر شيرين باز نخواهد گشت و ما كه تنها در خاطرات و تاريخ شفاهى حس از دست دادن دوستى را شنيده بوديم، با تك تك سلولهايمان، تلخى از دست دادن شيرينمان را حس كرديم. حالا چهار روز از آن فاجعه مى گذرد و شالى سياه به رنگ روزهايمان بر تختش، نشان عزايمان است.»

بعد از اعدام شيرين، خانه او در ماكو تحت محاصره نيروهاى انتظامى قرار گرفت و امكان برقرارى هر گونه تماسى با خانواده نزديك او قطع شد، و حالا كه حدود يك هفته از اعدام او مى گذرد، هنوز جسد او به خانواده اش تحويل داده نشده است.

در گفت و گو با شيلا علم‌هویى، عمه شيرين، از او پرسيدم: شيرين كى و به چه اتهامى بازداشت شد؟

شيلا علم‌هویى: خانم شيرين علم‌هویى در سال ۲۰۰۸ توسط سپاه پاسداران در يكى از خيابان هاى تهران دستگير شد و در مدت ۲۲ روزى كه در جاى نامعلومى بود زير شكنجه شديد جسمى و روانى قرار گرفت، دست به اعتصاب غذا زده بود. بالاخره بعد از ۲۲ روز او را به زندان اوين منتقل كردند.

شيلا علم‌هویى توضيح مى دهد كه شيرين در مدت دو سال بدون وكيل و زير شكنجه بود. وى در مورد اتهام هاى شيرين علم‌هویى مى گويد: بعد از ۲۲ روز كه خانم علم‌هویى به هيچ جرمى اعتراف نمى كند او را به بهدارى مى برند و دكتر به او آمپول تزريق مى كند. جرمى كه براى او ثابت شده فرار غير قانونى از مرز بود كه آن هم دو سال زندان و تبعيد بود نه اعدام.

وى در گفت و گوى خود تاييد مى كند كه شيرين علم‌هویى تا پيش از دستگيرى اش فارسى نمى دانست و فارسى را در دوران زندان ياد گرفت.

جلوه جواهرى، فعال امور زنان يكى ديگر از هم‌بندان شيرين علم‌هویى است، از او مى پرسيم كى و كجا براى اولين بار با شيرين مواجه شد؟

جلوه جواهرى: پارسال روز ۱۲ ارديبهشت بود كه دستگير شدم براى روز كارگر. بعد از دو هفته به بند عمومى منتقل شدم و همانجا با شيرين آشنا شدم و حدود چهار هفته با هم در يك بند بوديم.

خانم جواهرى از ويژگى هاى شيرين مى گويد كه به گفته او مسائل را از زاويه اى انسانى نگاه مى كرد: «مسئله اينكه رابطه فارس ها و كردها و فارس ها و ترك ها چطور باشد، اينكه بايد در انتخابات بايد شركت كرد. روى حقوق زنان و جامعه مدنى خيلى پافشارى داشت.»

به باور خانم جواهرى، شيرين به دنبال جامعه اى آزاد و برابرى خواه و فارغ از خشونت بود و مسائل را با جان و دل لمس كرده بود.

وى می گوید: شيرين عاشق زندگى بود، به شدت درس مى خواند و به داستان نويسى علاقه داشت و تشويق شده بود كه داستان هاى محلى خود را بنويسد.

آن طور كه هم بندان شيرين مى گويند او در زندان خواندن و نوشتن را آموخت و آغاز به نوشتن كرد. يكى از داستان واره هاى شيرين كه برگرفته از زندگى واقعى خاله او در كردستان بود، در وب سايت تغيير براى برابرى منتشر شد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

شیرین نمی خواست برود


روزآنلاین: رسم است وقتی می خواهند کسی را اعدام کنند، شب قبل به او اطلاع می دهند تا وصیت کند و با خانواده اش خداحافظی؛ اما ساعت ده شب، وقتی سراغ شیرین رفتند به او گفتند: "بیا بیرون نام پدرت را اشتباه گفته ای." شیرین مشکوک شده بود،اما تا پا را بیرون گذاشت درها را پشت سر او قفل کردند و او را کشان کشان بردند.

شیرین نمی خواست برود. میخواست حداقل به او بگویند چرا و به کجایش می برند. چرا حتی به او مهلت نمی دهند مقنعه زندان را بر سر کند؟ چرا او را با بلوز و شلوار، بدون مانتو و روسری بردند؟...

و روز بعد زندانیان بند پایین، از ضجه های زنی حکایت کردند که فریاد میزد: "من که در دستان شما هستم بگذارید حداقل با خانواده ام خداحافظی کنم. بگذارید برای آخرین بار با دوستانم خدا حافظی کنم .من که نمیتوانم فرار کنم . اما بگذارید محض رضای خدا برای آخرین بار صدای مادرم را بشنوم و ....."

حکم اعدام را نه به شیرین و نه به وکیلش ابلاغ نکردند. او را در حالی با دروغ و فریب از بند بیرون کشیدند که سرگرم حل مسئله ریاضی بود. آخر دو روز دیگر امتحان ریاضی سال پنجم را داشت و در زندان درس میخواند؛در کلاس نهضت سوادآموزی. مگر نه اینکه قول داده بود به دانشگاه برود و حقوق بخواند و روزی در قامت وکیل از حقوق فرزندان دیارش دفاع کند؟

هم بندان شیرین که تا صبح بیدار و منتظر او نشسته بودند، روز بعد وقتی مسئولان زندان وسایل شخصی شیرین را بردند، مطمئن شدند که شیرین دیگر نفس نمی کشد.

شیرین زندان اوین، در حالی بر بالای دار رقصید که هم بندانش از او به عنوان نماد عشق و آزادیخواهی یاد می کنند؛از مقاومت و تشنج های هر شبه اش می گویند؛تشنج هایی که محصول شکنجه های قرون وسطایی انسان نماهایی است که شیرین ایران را تروریست می نامند و خود را نماینده خدا بر روی زمین.

هم بندانش از زنی سخن می گویند که در بدو ورود آنها به بند نسوان اوین، پول کم و لباس هایش را با تازه واردان تقسیم میکرد؛و از وقت تلفنش می گذشت تا تنها دارایی و امکانش را، ارزانی زندانیانی کند که بدان نیاز داشتند.

شیرین به همراه فرزاد، مهدی، علی و فرهاد بر طناب دار بوسه زدند و حاکمیت اسلامی ماند و وحشت از 5 پیکر. حق قانونی فرزندان ایران زمین برای خداحافظی از آنها و خانواده هایشان دریغ شد و اکنون پیکرهای بی جانشان از خانواده هایشان دریغ می شود.حکومتی که ادعای نمایندگی خدا بر زمین و جانشینی امام زمانش را دارد، از اجسادی می ترسد که ناجوانمردانه و در اوج قساوت و بی عدالتی جان از کالبدشان ربوده شد؛ ستاره هایی که به زمین شان کشیدند.

آری؛چنین حکومتی باید هم بترسد؛ مگر نه این است که صدای فرو ریختن کاخ های سلطنت را شنیده اند؟ و همه دعواها، اعدام همه شیرین ها،فرزادها،برای ماندن است؛حتی اگر دوروزی بیش در پیش نباشد.

روایت تلخی دارد سرزمین دردکشیده ما، روایت ضحاک که در مدارس جمهوری اسلامی بارها خواندیم و آن رااز بر شدیم. ضحاک این سرزمین، این بار اما با لباس دین برمسند قدرت نشسته است. او این بار در پس جاری ساختن خون پاک ترین و آزاده ترین جوانان ایران زمین، به بقایش می اندیشد غافل از اینکه این بار ما اجازه نخواهیم داد این اعدام ها ، صباحی دیگر به اعدام چند کرد دیگر منتهی شود؛ چند کردی که حکومت آنها را تروریست میخواند. ما از اعدام شیرین و فرزاد ایران سخن خواهیم گفت، از اعدام فرزندان کرد ایران، و همه شیرین ها و فرهادهایی که دسته جمعی بر دار شدند؛ از ترک و لر و کرد و فارس و سگزی

امروز فرزاد مرا بر دار کردند
شیرین و فرهاد مرا بر دار کردند
کرد و لر و سگزی، جنوبی، آذری را
ایران آزاد مرا بر دار کردند

رویای "شیرین" جامعه بی اعدام

روزآنلاین: شیرین و 4 نفر دیگر هم اعدام شدند. یک هفته، دو هفته یا بیشتر یا کمتر همه در این مورد حرف می زنیم، جلوی سفارتخانه های ایران تظاهرات می کنیم، بازار می بندیم و قلم می زنیم و خلاصه هر چه از دستمان بربیاید می کنیم. داغ دلمان از ظلم و بی عدالتی تازه می شود و جگرمان آتش می گیرد و فریادمان دنبال حضوری می گردد در خیابان های شهر و احتمالا سالگرد جنبش را با شور و غیظ بیشتری تدارک می بینیم.

کی می شود که بساط اعدام از این مملکت برای همیشه جمع شود. همین اعدام ها و کشتارهای دسته جمعی سیاسی که سی سال است زیر پوست شهر در حال جریان است و روز به روز سخت جان تر و نهادینه تر می شود و لابد بتدریج آنقدر سرها بر دار می رود که دیگر فردا روز، اعدام یک نفر و دو نفر که ده ها نفر هم نه خروشی و اعتراضی در ما و نه تغییری در نظام قضایی، درهیچکدام ایجاد نمی کند. مگر نه اینکه یک روزی دنیا را تکان می دادیم اگر یک نفر از ما را بازداشت می کردند، اما حالا، نه به محکومیت طولانی مدت یک نفر و دو نفر که ده ها تن از فعالان سیاسی و مدنی عادت کرده ایم و شنیدن اخبار شکنجه و اعتصاب در داخل زندان ها آنقدر برایمان تکراری شده که دیگر می سپاریمش به اسپم های میلینگ لیست هایمان.

لابد حالا دیگر سبزهای سیدی سرشان را بالا گرفته اند در مقابل آنهایی که خود را به در و دیوار می زدند که چرا سیدها و سادات ها و شیوخ سکوت کرده اند و لابد باید نفسی به راحتی کشید که موضع سبزهای سیدی محکوم کردن اعدام های اخیر است و ما همه با هم هستیم و بی شماریم. اما بستر سازی برای حاکمیت دمکراسی نه با محکوم کردن این و آن و حرف زدن از عدل علی و حکومت اجنه ها حاصل می شود ونه با "ریحانه" خواندن "شیرین" مقاوم و جان سخت و بازتولید گفتار "برابری غیر متشابه" جناب مطهری.

اما مسیر دمکراسی وقتی کوبیده و هموار می شود که لحظه لحظه چالش های روزمره وارد ضمیر آگاه جامعه شده و به یک فرهنگ و خواست عمومی تبدیل شود. مطالبه نظام حق محور و دمکراتیک آن وقتی در عقل جمعی نهادینه می شود که از محکومیت حادثه تلخ اعدامی ها به نفس محکومیت اعدام گذر کرده و غیرقانونی شدن مجازات اعدام را صریحا و بدون تعارف در گفتار و بیانیه ها و شعارهای سبزهای سیدی تا رنگین کمانی به یک اصل اساسی تبدیل کنیم.

از همین دردهای امروز باید به رویای آینده نقب زد. خشم امروز تنها با شعار و فریاد و فرافکنی گذشته های ناگذشته آرام نمی شود. جوشش کور عصیانی چه فایده دارد وقتی که تخیل فعال از فرط استیصال و سرکوب فلج شده باشد، و وقتی که چند روز دیگر هیجان فروکش می کند، تبدیل شود به نرون هایی غیر حساس و دوباره همه سهمش از جنبش بشود پیدا کردن فیلتر شکن هایی برای شنیدن خبرهای "بی بی سی" و "دویچه" و "فردا" و با هر خبری ذوق کند که چه عالی دیگران دارند راه را باز می کنند و خبرهای جالب را در شبکه های اجتماعی "شیر" کند.

مقاومت فعال وقتی است که میله های بافتنی خیال مان را دست بگیریم. خودمان را رها کنیم در بافتن رج به رج آرزوهایمان و از هر حادثه ای که امروز در مسیر مبارزه با آن مواجه می شویم بخشی از رویای آینده و خواست فعلی را بسازیم.

در این یک ساله ملتهب کم چیزهایی ندیدیم. از قتل ندا و سهراب و اشکان و.. تا شکنجه ها و تجاوزهای جنسی در کهریزک، از بازداشت های فله ای فعالان مدنی و سیاسی تا گورهای ناشناس. از حضور مردم در خیابان ها و تظاهرات مسالمت آمیز تا جنگ سنگ و زیرگرفتن و بودن مردم، از جری شدن حاکمیت بنیادگرا در محدود کردن هر چه بیشتر آزادی های زنان و اقلیت ها و اصناف تا چپاول ثروت مردم توسط سپاهی ها، از یارانه و تحریم تا جنگ سایبری... و همه این حادثه ها باعث شده است که خرد جمعی از "رای من کجاست" فراتر برود و در هر بیانیه خواسته تازه تری را رقم بزند.

مقاومت فعال، استمرار بخشیدن به مبارزه برای تحقق دمکراسی است و سنگ بنای دولت مردم محور و نظام دمکراتیک هم یک شبه گذاشته نمی شود. فردا روز که همه دور هم جمع می شویم تا سهم خود را در ساختن جامعه ای آزاد ایفا کنیم، اولین پرسش از خودمان این خواهد بود که چه می خواهیم و این خواستن ها نه فردا که همین امروز در فرایند مبارزه شکل می گیرد. همین امروز که "هم حسی" با حماسه غم انگیز شیرین و فرهاد و فرزاد و... در عقل جمعی مردم دارد تبدیل می شود به نفرت از اعدام، بر چیده شدن طناب های دار و محاکمه عادلانه عاملان و آمران جنایت های سی سال گذشته و حال.

مقاومت وقتی است که پدیده "شیرین" شکنجه شده مقاوم که به بهانه از سلول بیرون اش کشیدند و شبانه دفنش کردند و خانواده اش را اسیر کردند و خانه اش را تهی کردند، رسوخ کند در تارو پود رویایی که از آینده بدون اعدام، آینده ای که در آن زن بخاطر ریحانه بودن مورد ترحم قرار نمی گیرد و بخاطر زهدان به او تجاوز نمی شود، آینده کرد و ترک و عرب و بلوچ با هویت و با سرزمین، آینده بدون زندان، بدون شکنجه و شکنجه گر و... می سازیم.


۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

پوستری در رابطه با اعدام شدگان 19 اردیبهشت

ملائكه علم هولي، عمه ي شيرين، در گفتگو با راديو ندا : جمهوري اسلامي حتي اجازه نميدهد خانواده شيرين شبها چراغ خانه شان را روشن كنند

ملائكه علم هولي، عمه ي شيرين، در گفتگو با راديو ندا : جمهوري اسلامي حتي اجازه نمي دهد خانواده شيرين شبها چراغ خانه شان را روشن كنند.

برای شنیدن گفتگو لطفا اینجا را کلیک کنید.

شامي وكيل شيرين علم هولي در گفتگو با راديو ندا:تا حالا راي ديوان عالي كشور به من ابلاغ نشده است!

شامي در گفتگو با راديو ندا :تا حالا راي ديوان عالي كشور به من كه وكيل شيرين هستم و او را اعدام كرده اند، ابلاغ نشده است.

فايل صوتي را لطفاً از اينجا گوش كنيد.


گزارش رادیو ندا از تجمع اعتراضی در شهر مالمو-سوئد

گزارش رادیو ندا از تجمع اعتراضی در شهر مالمو-سوئد

برای شنیدن گزارش لطفا اینجا را کلیک کنید.



حیات حق همه انسان هاست

کلیپی در رابطه با اعدام شدگان 19 اردیبهشت

In Defense of Your Smile - in Honor of Shirin Alam Houli

Sunday 16 May 2010

Change for Equality: Shirin Alam Houli was born in 1981 in a small village on the outskirts of the city of Makou in Kurdistan Province, Iran. After spending tow years in Evin prison she was sentenced to death on the charge of "moharebeh" or enmity with god. She was executed on Sunday May 9, 2010, without prior notice and while the Supreme Court was still in the process of ruling on her sentence. Neither, Shirin, her family or her lawyers were informed about the planned execution.

While the world may have not known her, Shirin was known and loved by those who spent time in Evin prison during the past two years. Shirin, who was executed along with four others as a terrorist, was known among her prison mates as a symbol of love and resistance—a young woman who faced the worst types of discrimination from birth, but who never succumbed to her circumstances and fought throughout her life for freedom and equality.

We write these notes to honor the memory of Shirin and the days we spent with her and in defense of the smile of which she was robbed.

My Guardian Angel - Silva Hartounian (cellmate and ward-mate of Shirin Alam-houli)

Today my heart is as stormy as it was 11 years ago, when I held my father’s lifeless head in my arms and kissed his cold, bruised cheeks. However, today a dear one of mine is in a place where I can’t hold her broken neck, or kiss her eyes, which were once filled to the brim with hope.

She who was dear to me is gone, and with her departure I lost hope in divine justice once more. Who would allow someone so full of kindness, love, life and hope for future to be forever silent!

Today I mourn. My guardian angel during all these years of suffering and silence has opened her wings and flown away. This world and the dark hearts of cruel people, who belong to it, were not a suitable place for this angel.

Those who belong to this brutal world must await the wrath of these angels’ God.

Wake up Shirin! - Delaram Ali (ward-mate of Shirin Alam-houli)

Wake up Shirin! You’re having a nightmare. Like that time, early in the morning, when I was dreaming that something keeps squeezing around my neck. Wake up Shirin! Touch your neck, breathe, and see that you’re alive. Then just like me that day, early in the morning, when I laid my head back on the pillow, rest your head back on the pillow and sleep.

Wake up! Aboulou is crying outside the room and won’t smile until she sees you. Wake up! You know that if she keeps crying people will complain. Wake up Shirin! Shaghayegh has tied her hair in a ponytail and is searching for your big footsteps in the little courtyard of the women’s ward. She is calling out with a childish voice: My darling! (That rascal knows that when she does this you smile and give her a hug, that’s why she keeps repeating it).

Wake up Shirin! It’s springtime and today’s sun is perfect for lounging around and taking walks in the tiny prison courtyard, which for now it is the whole world. Wake up Shirin! The rope was a nightmare, your arms and legs kept moving in your sleep for no reason and now you won’t wake up. Wake up Shirin! There is always time for sleeping later.

Do you remember asking about how Farzad was doing before you ever met him? When I told you his sentence was reduced, and your eyes welled up with joy? Now I keep calling Farzad and he won’t wake up either.

This night seems to last forever, this damned Sunday is filled with nightmares.

Shirin, wake up! This cursed Sunday needs to end and if you don’t wake up, Sunday will stretch forever; the memory of the rope will stay forever; and the nightmare will last forever. If you don’t wake up, the world will keep ending somewhere near Aras* forever, and the earth will stop moving.

*Aras is a river that flows in and along Iran, Turkey, Azerbaijan, and Armenia, and passes near Makou, an area where Shirin grew up.

You must have been astonished when they called your name in that odd time - A poem by Esha Momeni (cellmate of Shirin Alam-houli)

You must have been astonished when they called your name in that odd time Door bell, slipper’s slipping “Alam Hola, get ready” You must have been surprised And then your heart started pounding faster I can imagine, you put your scarf on and you wear that ugly loose clothing Then you cover yourself in Chador Had you eaten breakfast? Why have they called you? You must have thought they are setting you free And then you stopped thinking about that sweet dream of freedom since you were afraid Thinking about it might stop it from happening Always these false hopes make everything more difficult. False hope, like when you saw the rope and thought “Maybe they just want to scare me” False hope, like when we read the news and thought “Maybe it is not true”

I sing a song which someone has engraved on the metal heater in the cell Maybe your cell was right next to mine I wish I could sing in Kurdish Mr. Teacher, I wish you had thought me Kurdish That could make a difference and we may not have to die like this You died in seconds, we die little by little. It wasn’t Wednesday, Execution day It was Sunday the Mother’s day When you stood on the stool with rope around your neck When they kicked off the stool from under your feet What were your last words? Perhaps you are not astonished anymore and they have blocked that wonder in your eyes But we are astonished with open eyes, watching.

We are alive without a why; they are aware of the why of their death * - Jelveh Javaheri (Ward-mate of Shirin Alam-houli)

How late I got to know you! And how soon you vanished! Or maybe we are the ones who vanished and your truth became visible; the truth of the inequality and injustice of a world that deprives the earth of its good people.

I can’t believe that I will not hear your voice any more; a voice asking me with a delightful Kurdish accent: “Hi! What is happening outside?” and your concerns about those whom you had never met but had heard of: “How is Kaveh’s situation? Have they transferred him to Tehran yet? What is he being charged with?” and then adding, “he is Kurdish, his crime is being Kurdish.” Or asking about those who you knew and who used to be in your ward and were also worried about you: “Has Mahboubeh been released yet?” or telling me about those who were not doing well in prison, “Shabnam keeps getting her period every ten days here. Bahareh was in court today,…”

How similar were you and Farzad in all of your likable characteristics! You got worried if you called and our phones were off: “I was worried you might be here [in Evin]!” And Farzad, who called anxiously after they arrested Kaveh and apologized: “I’m sorry, I will try to give you some news of him as soon as I can,” and I was in awe because you were the ones with the death sentence, so what was this concern you had for us?

You’d joke with those detainees who were sent to your ward: “you are going to be our guest for a while. Consider our home as your own.” They would stand with you next to a window that faced the hills behind Evin, and you’d tell them one day you’ll meet on those hills and frown at Evin from far away.

So much life was flowing through you! Your death resembles the most beautiful life, whereas our lives are the horror of being left behind in a land that responded to Farzad’s and your righteousness with the rope; while both of you sowed nothing but love and your harvest was the love that grew in our hearts. Once again, our hands are so powerless and our minds are so tired, and our nerves ache from this atrocity. Once again, it is Evin that’s scowling at us. Once again we saw that this land, which you loved, rose to genocidal killing of your people, just like you had said, and once again through our silence we became part of this slaughter.

The last time you called, you were angry. You told me how they wanted you to go in front of cameras and confess to things you hadn’t done and to speak against Kurdish groups. You had shouted at the interrogator and said “hang me if you can.” You said that the worst they could do is to hang you, so why should you speak against the Kurds. You said that they had brought Zeynab’s mother to Tehran to speak to Zeynab for three hours and try to convince her to speak against herself and her friends, but they hadn’t succeeded. That moment made me feel anxious; I was always envious of you and your people’s courage but I was anxious about what sort of game they were playing this time. Did they want to sacrifice the Kurdish people again? How rightly you wrote that you are a hostage; that “if something happens outside they will execute one of us hostages” and execute they did!

The person, who smiles in the face of the last command, can only be a smile in the face of ‘fire!’ *

They wanted to put on a show for the public to reduce the consequences of this act of genocide. Just like the cases of Zamani and Rahmanipour** people would hear what you say against yourselves and believe that your deaths were just, even though no one believes anything they say any more. However, they couldn’t force you to take part in this show.

Did they not know that the result of such discrimination against your people will be your increased perseverance and determination? They still don’t understand that when they execute you, Farzad, Ali, Farhad and Mehdi, the next day there will be thousands of Shirins and Farzads.

These executioners, the same people who crushed you under their heavy boots for 22 days, have buried themselves in a grave; a dark and silent grave that bears no life.

You described what had happened to you in those 22 days and my panging nerves could not grasp your strength in those lonely moments. But you were not lonely; you had your unwavering faith in creating a better world. You recounted how they had brought a torturer who spoke to you in Kurdish. They wanted to break you by showing you that despite what they had done to your people; there were still Kurdish people who would join them. But you responded in Turkish when they asked you questions in Kurdish. You wrote that when they were tying you down to the bed to lash you, one of the torturers told you that this was the same bed where they had tied Farzad, and that they would torture you like they had tortured him.

How much you believed in Farzad and his work! You said he was one of the best people of this land. You spoke about what he had done for children in the villages. You said he was a teacher to all of you and you learned from him how to work with patience. Yet, you didn’t know that you became a teacher to us; that you drew the best analyses of women’s situation, the election, and of Iran. You said that we should participate in the elections because it’s the only remaining tool of democracy in Iran. You didn’t know that your own behavior was so inspiring for us when we were drowning in our daily lives.

How could they present you as terrorists when whoever that met you didn’t see anything but life and love! Terrorists are those who persecute humanity in the name of law.

You’d tell me that one shouldn’t give up hope. You’d say, “one must walk across the river, no matter how muddy the water” ***

You taught me to say that we’re not sorrowful for our empty, powerless hands, because our eyes are filled with freedom.
— -

This is Dim-Gheshlagh, where you come from. You repeatedly spoke of the discrimination women face in this area; a region that is a victim of inequality in Iran; an impoverished village, without a school for its children.

On school days, you and other girls would stay home. Makou, the closest town that had a school, was three hours away and because of this distance, children could only go to night classes. But Makou didn’t have a night school for girls so you, the girls of Dim-Gheshlagh, were easily robbed of one of the most basic rights that were granted to you in the constitution. Yet the thirst for knowledge made you learn some reading and writing from your brother.

I’ve heard that in your beautiful village, most of the residents are nomads and cattle farmers and only around 20% can read and write. In that region, Turkish and Kurdish people live together; two ethnic groups who have been discriminated against. In that area, women face tremendous suffering. You had said that patriarchy is the rule and has taken root in all of the homes, and its worst product is forced marriages of young girls. You had said that some of these girls choose to burn themselves in order to flee these marriages. But in this land where people were suffering, you taught how to be free instead of choice of burning.

* Poems are by Ahmad Shamlou / ** Two people who were forced to testify against themselves in show-trials after the elections and hanged a few months ago / *** Poem by Shafiee Kadkani

In Memory of Silva Hartounian and Shirin Alam-Houli - Negin Sheikhol-Eslami (cellmate of Shirin Alam-houli)

During my prison time in the 209 section of the Evin prison, I was moved to a 2-person cell after a while. A young girl who has covered half of her gray hair welcomed me with a happy face and a smile on her lips. It had been a while that I had not seen such a sincere face and smile.

- Hello.

- Hello. My name is Silva. What is your name?

- My name is Negin.

- Welcome to my cell. (She replied with smile.)

- We were so worried on the night that they brought you. We knocked on the wall so you don’t get too afraid, but when you responded, we all laughed and said, “She’s experienced.”

- You were the one who knocked? But my cell is so far from here! (I laughed and replied)

- I was in the cell right beside you, with Fariba and Mahvash.

- Where are you from? (She asked after a pause)

- I am a Kurd.

- Oh, there were two Kurdish girls here before you. The name of one of them was Shirin. Shirin and I were cellmates for a few months. She was a very sweet girl; we became as close as sisters and we used to talk every night for hours. We didn’t hear about her for months, we even did not know if she was alive or dead. And we didn’t know her exact name.
- Is Shirin the same Kurd girl from Makou? Did you see her? (I asked with a childish excitement)

- Yes, I am saying we were in the same cell for a few months.

- Tell me more about Shirin.

- Oooh, I see you want to know everything right after you arrive?!!! Come sit for now, I have got a lot to say, enough to fill up 2 or 3 days. I am the most experienced here.

- How long is it you are here?

- From July. It was only a month after my arrest that they brought Shirin to my cell. She was all skin and bone. She didn’t have the strength to talk because of too much torture. Her lungs were bleeding. She would frequently get anxiety attack. She was very quiet. It seemed like she could not trust anybody. I gave her a book; she didn’t accept it and said she was illiterate. This was until Bahar joined us and then it was the three of us. One day we were talking about women and their status that Shirin started to talk. Her talking was interesting and beautiful. She knew a lot about the history and status of women. Bahar and I asked her with laughter, “you are so clever! You said you are illiterate, how come you know this stuff? Come on, tell us now! Which university did you go to?” “You don’t know that university…” she replied with serenity and grace.

All the prisoners who were cellmate with Shirin used to talk about their sweet memories with her, her positive manner and uniqueness. There was no person that would recall her without gentleness and beauty. In another time that they brought her back to section 209, although Silva and I did not see her, we could feel her presence. Silva begged the prison guards to see her just for one second but they did not allow her.

But before her moving back to the women section of the prison, Shirin left a cross she had made in between Silva’s washed clothes in the prison’s yard as a memory. She showed Silva that in a country that minorities were neglected and in a prison where guards considered Silva, Mahvash, and Fariba unclean and insult their beliefs, Shirin gave her a cross as a gift from in between the iron prison cells and gray walls.

To the angles of mountains, may your path have many followers.

جُرم شیرین

میترا فخیم, ٢٥ اردیبهشت ١٣٨٩

شیرین در خانواده ای محروم به دنیا آمد، در روستایی فاقد امکانات اولیه پرورش یافت، قوانین، فرهنگ و سنن حاکم حکم می کردند او به ازدواج مردی درآید که نمی خواست. در قالب زناشویی به رابطه ی جنسی با مردی تن دردهد که دوست نداشت. در چارچوب چنین ازدواجی لابد از او انتظار می رفت که 7‌-8 بچه بزاید. اگر مورد ضرب و شتم و آزار قرار گرفت، تحمل کند و دم نزند.





شهرزاد نیوز: از 19 اردیبهشت که 5 زندانی سیاسی در زندان اوین به چوبه های دار آویخته شدند، تا کنون اعتراضات خاموشی نگرفته اند. در آن روز 4 مرد زندانی از جمله فرزاد کمانگر، معلم بچه های محروم کرد، و یک زن، شیرین علم هولی اعدام شدند. کسی اما اتهامات دستگاه های قضایی و امنیتی حکومت اسلامی به اعدام شدگان را باور نمی کند.

شیرین علم هولی، زن جوانی که همانند سایر اعدام شدگان، حتا امکان نیافت در آخرین لحظه با خانواده اش وداع کند، به کدامین جرم به چوبه ی دار آویخته شد؟

به راستی جرم شیرین چه بود؟

از ماه ها پیش از اعدام شیرین، و پس از اعدام، بارها در مورد او نوشته شده است . وبلاگ "تا لغو اعدام شیرین علم هولی" که از ژانویه ی امسال به همت فعالان حقوق زنان و حقوق بشر راه اندازی شد، اخبار، اعلامیه ها، نامه های اعتراضی ، طوماری با خواست لغو حکو اعدام شیرین با صدها امضاء، نامه های شیرین از زندان و نوشته های هم بندانش را در یکجا گرد آورده است. هر یک از ما با خواندن این مطالب و بویژه دونامه ی شیرین و خاطرات هم بندانش شیرین را تا حدودی می شناسیم و شیرین های بیشماری را در خطوط سرگذشت او بازمی یابیم.

زنی از یک روستای محروم

می دانیم شیرین اهل روستای دیم قشلاق بود که در حوالی ماکو قرار دارد. پیش از دستگیری شیرین، دیم قشلاق روستایی به گمنامی هزاران روستای دیگر در سراسر ایران بود، اما اکنون معروف شده است. نتیجه ی جستجو بر روی اینترنت در مورد این روستا، ما را به صدها لینک می رساند که همه مربوط به دستگیری شیرین علم هولی و اعتراضات به صدور حکم اعدام برای اوست. تنها 3 یا 4 لینک مربوط به اخبار دولتی در مورد دیم قشلاق است. از طریق این لینک ها به صفحاتی می رسیم که ما را قدری با وضعیت روستا آشنا می کنند. یکی از این لینک ها مربوط به روزنامه ی آفرینش، مورخ 31 اردیبهشت 1387 است با خبر کوتاهی که در مورد تاسیس بیمارستان صحرایی در دیم قشلاق در آن درج شده است. به نقل از فرمانده تيپ انصار المهدي لشکر 31 عاشورا مستقر در پلدشت، می خوانیم: "براي ارائه خدمات درماني بهداشتي در مناطق محروم عشايري، بيمارستان صحرايي در روستاي ديم قشلاق پلدشت داير مي شود. گروه بهداري رزمي شمال غرب سپاه به پاس قدرداني از دلاوري هاي عشاير و مردم منطقه ماکو و پلدشت از فردا بيمارستان صحرايي شهيد باکري را در روستاي ديم قشلاق داير مي کند." در ادامه ی خبر آمده که این بیمارستان صحرایی به مدت 5 روز و بطور رایگان به بیماران خدمات ارائه خواهد داد. لینک دیگری ما را به خبری از خبرگزاری فارس می برد. آنجا می خوانیم که دیم قشلاق نزدیک به سه هزار و پانصد تن جمعیت دارد. و خبر سوم مربوط به برگزاری مراسم "جشن سي و يكمين سالگرد پيروزي انقلاب اسلامي" است که با حضور فرماندار ماکو و در مسجد دیم قشلاق برگزار شده. از نوشته ی جلوه جواهری که هم بند شیرین بوده، متوجه شده ایم که شیرین زبان فارسی و خواندن و نوشتن را در زندان فرا گرفته است. شیرین به مدرسه نرفته بود چرا که در روستای آنان مدرسه ای وجود نداشته است. پس دیم قشلاق، روستایی که لااقل در زمان کودکی شیرین، فاقد مدرسه بوده است ، در 31 اردیبهشت 1387 فاقد امکانات درمانی بوده و بیمارستان صحرایی سپاه پاسداران، به مدت 5 روز به مردم آن خدمات درمانی رایگان داده است. و متوجه می شویم که این روستا مسجد دارد و در بهمن سال گذشته جشن سی و یکمین سال به قدرت رسیدن حکومت اسلامی در مسجد روستا برگزار شده است.

شیرین در این روستا متولد شد، در خانواده ای فقیر و پر جمعیت. او دوست داشت باسواد شود، اما از امکان آموختن محروم بود. در نامه ی خدیجه ی مقدم، هم بندی دیگر شیرین، به داستان تهران، می خوانیم که شیرین را می خواسته اند به یک ازدواج اجباری و قبیله ای وادار کنند، اما او که نمی خواسته به روابط سنتی و عشیره ای تن دهد، برای فرار از ازدواج اجباری، از روستای دیم قشلاق گریخته است. او نخواسته به تهران برود چرا که فکر می کرد در این صورت به انبوه دختران خیابانی خواهد پیوست که در اثر فقر یا جهل خانواده ها، از خانه فرار می کنند و در خیابان ها آواره می شوند. شیرین به کردستان عراق می رود.

شیرین در خانواده ای محروم به دنیا آمد، در روستایی فاقد امکانات اولیه پرورش یافت، قوانین، فرهنگ و سنن حاکم حکم می کردند او به ازدواج مردی درآید که نمی خواست. در قالب زناشویی به رابطه ی جنسی با مردی تن دردهد که دوست نداشت. در چارچوب چنین ازدواجی لابد از او انتظار می رفت که 7‌-8 بچه بزاید. اگر مورد ضرب و شتم و آزار قرار گرفت، تحمل کند و دم نزند. و وقتی کارد به استخوانش رسید چه؟ احتمالا گالنی نفت و شعله های آتش؟ و در صورت زیر پا گذاشتن سنت ها و فرهنگ حاکم، یکی از بی شمار قربانیان قتل های ناموسی؟

جرم شیرین این بود که زندگی را طور دیگری می خواست.

زن کرد

شیرین ستم ملی را با تمام وجود حس کرده بود. در دومین نامه اش از زندان در این رابطه نوشت: "من بابت چه چیزی حبس کشیده ام، یا باید اعدام شوم؟ آیا جواب به خاطر کرد بودنم است؟ پس میگویم: من کرد به دنیا آمده ام و به دلیل کرد بودنم محرومیت کشیده ام. زبانم کردی است، که از طریق زبانم با خانواده و دوستان و آشنایانم رابطه بر قرار کرده ام و با آن بزرگ شده ام و زبانم پل پیوندمان است. اما اجاز ندارم با زبانم صحبت کنم و آن را بخوانم و تحصیل بکنم و در نهایت هم اجازه نمیدهند با زبان خودم بنویسم."

شیرین به تبعیض و ستمی که بعنوان زن کرد بر او می رفت، معترض بود.

پایداری در زندان

جرم دیگر شیرین، پایداری در مقابل بازجویان، شکنجه گران و زندانبانان بود. از او می خواستند به هنرپیشه ی شوهای تبلیغاتی وزارت اطلاعات تبدیل شود. شکنجه های مداوم جسم شیرین را درهم شکست، اما شخصیت شیرین درهم نشکست. حاضر نشد به جرم های ناکرده اعتراف کند. از او خواستند که خود و خانواده اش سکوت کنند و از آن چه در زندان بر او رفته، دم نزنند. اما شیرین نامه نوشت و به بیرون زندان فرستاد. شکنجه های بیرحمانه را شرح داد. نوشت در حالی به زبان فارسی بازجویی شده که فارسی نمی دانسته. نوشت که گفته اند: همکاری کن، گفته اند: تو گروگان هستی.

همه ی ما امروز شیرین را کمابیش می شناسیم. زندگی کوتاه او را مرور می کنیم و از خود می پرسیم چند شیرین دیگر در روستای دیم قشلاق، چند هزار در سایر روستاها و شهرهای کردستان و چه تعداد شیرین در سراسر ایران نابرابری، بی عدالتی، فقر، جهل و تبعیض را برنمی تابند و زندگی بهتری می خواهند. مگر حکومت می تواند همه ی این شیرین ها را به چوبه ی دار بیاویزد؟

شیرین در آخرین نامه اش نوشته بود: من گروگانم. او نمی دانست که جسدش هم به گروگان گرفته می شود.

17 خرداد روز تولد شیرین است.

شیرین علم هولی به روایت هم‌بندش، سیلوا هاراتونیان

توسط حسین قویمی

یکی از پنج زندانی سياسي که در اوين اعدام شدند، شیرین علم هولی بود که به اتهام ارتباط با گروه پژاک در زندان به سر می برد.

هم بند خانم علم هولی، سیلوا هاراتونیان، آمریکایی ِ ایرانی تباری است که نزدیک به یک سال زندانی بود. خانم هاراتونیان که در ایران، برای سازمان بین المللی آریکس در امور بهداشتی و روش های زایمان کار می کرد، در مرداد ماه ۱۳۸۷ به اتهام فعالیت علیه جمهوری اسلامی بازداشت شد.

سیلوا هاراتونیان که اخیرا از زندان خارج شده و به آمریکا رفته است به علت ناراحتی های روحی، حاضر به صحبت در باره وضعیت خود نیست اما قبول کرد در مورد شیرین علم هولی با رادیو فردا گفت و گو کند.


خانم هاراتونیان ابتدا در باره مدت هم بند بودنش با شیرین علم هولی می گوید: من بعد از گذراندن دوره انفرادی، در بند ۲۰۹ با اولين کسی که ملاقات کردم شيرين بود. شيرين اولين هم سلولی من در سلول های تنگ و تاريک بند ۲۰۹ بود. روزهايی که با هم در ۲۰۹ بوديم دقيقاً به خاطر ندارم چون آنجا روزها و شب‌ها شمرده نمی شود، ولی حدود ۴۰ روز با هم بوديم و بعد ما را از هم جدا کردند و شيرين را به بند عمومی بردند.

من بعد از گذراندن ۲۴۹ روز در بند ۲۰۹ بلاخره به بند عمومی زنان زندان اوين منتقل شدم و آنجا دوباره شيرين را ديدم و تا لحظه ای که از زندان بيرون آمدم و تا لحظه ای که از ايران خارج شدم با هم در تماس بوديم. شيرين در زندان نزديک ترين آدم زندگيم بود و به قول زندانی ها هم سفره من بود. از صبح تا شب با هم بوديم و برای من مثل يک خواهر بود، در واقع شيرين فرشته نگهبان من در دوران اسارتم بود.

خانم هاراتونيان! آيا از اتهام و حکم اعدام برای شيرين علم هولی خبر داشتيد؟

در ايران انواع و اقسام اتهام ها به افراد وارد می شود تا به دادگاه برسند. اولين اتهام شيرين همکاری با گروهک های معاند نظام بود. روز دادگاه او در آذرماه همه بی صبرانه نگران بوديم. همه اميدواری می دادند، حتی قاضی دادگاه آقای صلواتی هم می گفت مشکلی نيست، حل می شود. بنابراين ما انتظار هر حکمی را داشتيم جز حکم اعدام او.

حکم اعدام او را به اتهام همکاری با پژاک صادر کردند. وکلای او آقايان شامی و بهراميان اعتراض کرده و هنوز جوابی نگرفته بودند، چون اين حکم دادگاه بدوی بود. در ضمن شيرين يک حکم دو ساله حبس داشت و بعد حکم اعدام. طبق قوانين شيرين بايد دو سال حبس می کشيد ولی اين دو سال تمام نشده بود که اعدامش کردند. او يک ماه قبل از من در ششم خردادماه سال ۸۷ دستگير شده بود.

ما اميدوارانه منتظر بوديم که اتفاقی رخ دهد غير از اين که شيرين را به قتل برسانند.

آيا شيرين اين اتهام ارتباط با پژاک را در صحبت های خصوصی با شما قبول داشت؟

نه، هيچ گاه و به طرز عجيبی اميدوار و پر از انرژی بود. تمام زندان اوين چه زندانيان سياسی و چه زندانيان عادی از قاچاقچی و دزد گرفته تا قاتل، همه به او احترام می گذاشتند. فکر می کنم کل زندان زنان اوين بعد از اين اتفاق وضعيت خوبی ندارد.

خانم هاراتونيان! از ديد شما در اين مدتی که با شيرين هم‌بند بوديد، شخصيت او چگونه بود؟

اين چند روزی که خبر مرگ دوستم را شنيده ام دو چيز در ذهنم وجود دارد. من هرگز سعی نکردم شيرين را تعريف کنم چون او همه چيز بود. برای من خواهر بود، البته نه تنها برای من بلکه برای همه اين طور بود. او بسيار دست و دلباز بود و هميشه لبخند به لب داشت. در بدترين شرايط هم لبخندی می زد و می گفت «اين نيز بگذرد». اين تکيه کلام او خيلی در ذهنم دور می زند.

او هم يک فرشته نگهبان بود و هم روح آزاده ای داشت. شيرين به معنی واقعی کلمه آزاده بود؛ کسی که به زندانيان معمولی کمک می کرد. در شرايطی مانند زندان عمومی بايد آدم خاصی باشيد تا بتوانيد به همه احترام بگذاريد از زندانبان ها گرفته تا شرورترين زندانيان.

يکشنبه گذشته پس از شنيدن خبر اعدام شيرين چه احساسی داشتيد؟

باکلمات دقيقاً نمی شود توضيح داد. تنها چيزی که می دانم اين است که بعد از مرگ پدرم دردناک ترين خبری بود که شنيدم و هنوز هم باور ندارم اين اتفاق است. فکر می کردم يک جايی عدل الهی وجود دارد و در عصر مدرن اين اتفاق نبايد برای آدمی مثل شيرين رخ می داد. در دورانی که آدم ها از انسانيت و مدرنيته دم می زنند، مرگ شيرين تا مدت ها وجدان انسانی جهان را سنگين خواهد کرد. اين عمل بی عدالتی محض بود.

منبع: رادیو فردا

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

بترسید از روزی که فرزندان ما شما را محاکمه کنند!/ خدیجه مقدم

دلم می خواهد همه مردم بدانند که شیرین علم هولی را که روز19 اردیبهشت 88 اعدام کردند، بی گناه بود. هرچند اعدام فرزاد کمانگر و دیگر فرزندان ملت، هم، دردی جانکاه، دردی وصف نشدنی در وجودم باقی گذاشته، آن هم معلمی چون فرزاد که صمد بهرنگی زمانه خود بوده و در هفته معلم اعدامش کردند.

ولی شیرین را از نزدیک شناخته بودمش. با هم، هم سفره شدیم وهر روز در حیاط زندان، همراه هم قدم زدیم، درد دل کردیم، بحث کردیم، با هم آواز خواندیم، خندیدم، گریه کردیم، و به هم امید دادیم که دنیا اینجور نمی ماند، دنیا تغییر خواهد کرد زندگی ما هم تغییر خواهد کرد. روزی اگر ما هم نباشیم مردم ستمدیده، طعم عدالت و برابری و آزادی را خواهند چشید. و من به شیرین می گفتم: من هم اگر آن روز را نبینم، تو خواهی دید. تو جوانی و راهی طولانی در پیش داری و حتمن آزادی را خواهی دید. حالا من زنده ام وجان شیرین را گرفته اند. چه طور دلشان آمد دختری به پاکی برگ گل را اعدام کنند. چطور توانستند تناب دار را بر گردن بلورین آن سمبل عشق و مهربانی بیاندازند. چطور او را قربانی کردند تا قدری بیشتر در قدرت باشند. دو سال نگهش داشتند تا در شرایطی که احتیاج به زهر چشم گرفتن ازمردم دارند قربانی اش کنند. می دانم الان در بند نسوان اوین همه عزادار اند و از هم سوال می کنند چرا بعد از دو سال زجر او را کشتند؟ اگر مجازاتش اعدام بود چرا دو سال نگهش داشتند.

دلم می خواهد مردمی که اخبار اعدام ضد انقلابیون را از رسانه های رسمی می شنوند با زندگی این دختر کمی آشنا شوند و از خود بپرسند ضد انقلاب کیست!؟ محارب چه کسی است!

هیچ قدرتی ماندنی نیست اگر بود به حکومت جمهوری اسلامی نمی رسید، حکومت ها می آیند و می روند و زور گویان و ستمگران و قاتلان بشریت، خود را در تاریخ به ثبت می رسانند واین تکرار تکرار است و عجبا که قدرتمندان درس نمی گیرند.

به اتهام دیدار نوروزی با مادر دکتر زهرا بنی یعقوب یکی دیگر از زنان بیگناهی که در زندان همدان کشته شده، همراه دوستانم به صورتی غیرقانونی و غیرانسانی در ایام نوروز سال گذشته بازداشت و به زندان اوین منتقل شدیم. چه من و محبوبه کرمی عزیز که 15 روز تعطیلات نوروزمان را در بند نسوان اوین گذراندیم و چه سایر دوستان که بعد از سه روز آزاد شدند همه و همه شیفته دختری کرد شدیم که با حجب و حیایی کردی به دیدن ما آمده بود. مهربانی از سر و صورت و بند بند انگشتان این دختر می بارید. روزهای بعد که با هم همصحبت شدیم فهمیدم که او هم مثل هزاران زن کرد دیگر قربانی جامعه سنتی مردسالار و فقر و تبعیض جنسیتی و قومیتی شده است ولی هرگز فکر نمی کردم او را اعدام کنند. کافی بود یک قاضی عادل به حرفهای او گوش دهد تا بفهمد که شیرین نباید اعدام شود فقر و تبعیض باید اعدام شود. شیرین مستحق یک زندگی سالم و شاد بود مثل میلیونها نفر دیگر.

برای آقای جعفری دولت آبادی، دادستان تهران که تحقیقی در مورد قتل های ناموسی در خوزستان کرده بود و از دختران بیگناه در حرف دفاع کرده بود، نامه ای سرگشاده نوشتم که این دختر را در بیابید اگر واقعن به گفته های خود اعتقاد دارید ملاقاتی با شیرین داشته باشید و تا دیر نشده از قتل سازمان یافته شیرین جلوگیری کنید ولی دریغ از ذره ای توجه.

شیرین خود خوب گفته بود، او را گروگان گرفته بودند و می بینیم که چطور در زمانی حساب شده، قربانی اش کردند.

شیرین آزارش به کسی نرسیده بود، به کسی ظلم نکرده بود، حق کسی را پایمال نکرده بود، کسی را نکشته بود او به صورت غیرقانونی از مرز خارج شده بود که باید طبق قانون هزینه اش را می پرداخت. برخی از دختران کرد برای فرار از زندگی رقت بارشان و به اصطلاح، برای تغییر زندگی شان به تهران فرار نمی کنند تا به جمع دختران خیابانی به پیوندند، آنان به کردستان عراق فرار می کنند تا کنار کسانی که می خواهند شرایط زندگی کردها را تغییر دهند مبارزه کنند. چه راه آنان را قبول داشته باشیم و چه نداشته باشیم اینان فرزندان ما هستند. ما در برابر آنان مسئولیم که نگذاریم به مبارزات خشونت آمیز کشانده شوند.

شیرین در خانواده ای روستایی و فقیر با 13 فرزند زندگی و به عنوان دختر بزرگ خانواده، از برادران و خواهران کوچکتر خود نگهداری می کرده و به جای مدرسه رفتن و درس خواندن و بازی کردن، در جوانی، پیر و خسته شده بود و در آستانه یک ازدواج اجباری قبیله ای، با دختر همسایه به کردستان عراق فرار می کند. او جز خانه خودشان در روستا و جمع همشهری هایش در کردستان عراق و زندان جایی دیگر را ندیده بود و هیچ تجربه ای از یک زندگی ساده و سالم نداشت. او در شرایط سخت زندان، کلاس های آموزشی و هنری مرکز فرهنگی بند نسوان را سریع پشت سر گذاشته و هنرمندی خلاق شده بود. او زندگی را دوست داشت و می خواست زندگی کند.


به آقای دادستان نوشتم که کشتن دختری که دو بار دست به خودکشی زده، هنر نیست زندگی بخشیدن به او هنر است ولی کو، گوش شنوای درد مردم؟


شیرین مرتکب عملی خلاف قانون شده بود، باید محاکمه ای عادلانه می شد. این قبول. ولی آیا شکنجه قانونی است که شیرین را ماه ها در زندان اوین آقایان شکنجه کردند؟ انگشتان پای شیرین بعد از دوسال هنوز سیاه سیاه بود و من نمی توانستم به آنها نگاه کنم. آیا تجاوز به دختران و پسران در زندان قانونی است؟ آیا قبل از اجرای حکم اعدام، خانواده محکوم و وکیل قانونی آنها نباید از اجرای حکم اطلاع داشته باشند؟ آیا دروغ و تهدید و فریب قانونی است که، نه تنها در بازپرسی و دادگاه و زندان بلکه، مسئولان رده بالای حکومتی هم، هر روز از صدا و سیمای غیر ملی به خورد مردم، می دهند؟

آیا این حکومت اسلامی است؟ با این همه دروغ و دزدی و فساد و بیکاری و فقر و تبعیض و نکبت و فلاکت و شکاف طبقاتی وحشتناک؟ که هر کس با حکومت شما بجنگد؟ محارب شناخته شود؟ محارب شمایید! نه فرزندان ما! بترسید از آن روزی که فرزندان ما شما را محاکمه و مجازات کنند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

جنازه ها را تحویل نمی دهند/ خانواده اعدام شدگان در زندان


فرشته قاضی

روزآنلاین: به وکلا و خانواده های 5 فعال سیاسی که روز یکشنبه به صورت مخفیانه اعدام شدند،دیروز رسما اعلام شد که پیکر فرزندان آنها را برای خاکسپاری به آنها تحویل نخواهند داد و حکومت بعد از خاکسپاری پیکرها، محل دفن را به خانواده ها اطلاع خواهد داد.این در حالی است که براساس گزارش خبرنگاران "روز" منازل خانواده های جان باختگان تحت نظر است و منزل خانواده شیرین علم هوئی در ماکو به محاصره نیروهای امنیتی درآمده و ماموران از هر گونه ورود و خروجی از این منزل جلوگیری به عمل می آورند. مادر و خواهر شیرین علم هوئی دیروز بازداشت و بعد از ساعاتی با قید کفالت آزاد شدند اما عمو، پدربزرگ و پسر عموی شیرین که بعد از ظهر دیروز بازداشت شده اند، تا لحظه انتشار این خبر همچنان در بازداشت به سر می برند.

همزمان واکنش ها به اعدام این 5 فعال سیاسی همچنان ادامه دارد؛زهرا رهنورد، همسر میرحسین موسوی و همچنین سازمان عفو بین الملل به این اعدام ها اعتراض کرده اند و سازمان دیده بان حقوق بشر نسبت به خطر اعدام 17 زندانی کرد دیگر هشدار داده است.

وحشت حکومت از جنازه ها

در حالیکه مقامات قضائی و دادگاه انقلاب به خانواده های کمانگر، علم هوئی، اسلامیان، وکیلی و حیدریان گفته بودند روز سه شنبه درباره تحویل پیکرهای این فعالان سیاسی تصمیم گیری خواهند کرد، روز گذشته رسما به این خانواده ها اعلام شد که پیکرها را تحویل نخواهند داد.

خلیل بهرامیان، وکیل مهدی اسلامیان و فرزاد کمانگر و شیرین علم هوئی شب گذشته به "روز" گفت: "تصمیم گرفته اند پیکرها را تحویل ندهند و ساعت 12 ظهر به ما اعلام کردند که خودشان پیکرها را دفن خواهند کرد و بعد از چند روز به خانواده ها خبر خواهند داد که کجا دفن کرده اند."

وی با بیان اینکه «حکومت باید بیندیشد این اقدام چه دستاوردی می تواند داشته باشد» به سخنان خانواده های موکلانش اشاره کرد که روز دوشنبه به "روز" گفته بودند: "جامعه آنها، آنها را بدون پیکرهای فرزندانشان نخواهد پذیرفت".

آقای بهرامیان افزود:" می گویند هر کسی باد می کارد بالاخره طوفان درو خواهد کرد و ما امیدوار بودیم با عقل و تدبیر از افزون شدن مشکلات جلوگیری کنند اما من به عنوان وکیل دادگستری، اختیارات محدودی در چارچوب قانون دارم و براساس این توان محدود می توانم کار کنم اما حکومت هر کاری میخواهد انجام میدهد و ما واقعا در مقابل آن ناتوان هستیم."

همزمان شیرین کمانگر، خواهر فرزاد کمانگر که به اتفاق خانواده خود و خانواده های 4 فعال سیاسی دیگر در تهران به سر می برد به "روز" گفت:" ما بعد از اعلام این موضوع از سوی دادسرا مبنی بر اینکه خودشان پیکرها را دفن خواهند کرد، ناامید نشدیم و از چند ارگان دیگر پی گیری کردیم و باز منتظریم تا پیکرهای عزیزانمان را به ما تحویل دهند."

شیرین کمانگر سپس با اشاره به وضعیت روحی مادر فرزاد کمانگر گفت:" مادر فرزاد از روز یکشنبه تا کنون بارها این حرف را تکرار کرده که «شاید فرزاد مرا اعدام نکرده اند و دروغ می گویند» ما حداقل باید پیکر فرزاد را ببینیم و پیکرش را تحویل بگیریم تا دلمان آرام بگیرد."

خانم کمانگر یک روز پیشتر به "روز" گفته بود که: "جامعه ما ، ما را بدون پیکرهای عزیزانمان نخواهد پذیرفت".

از او سئوال کردم که تصمیم حکومت، براساس اعلام خودشان، عدم تحویل پیکرها است، شما چه خواهید کرد؟ آیا همین موضوع ممکن است اعتراضات مردم در کردستان را دامن بزند؟ او پاسخ داد: "ما جز تحویل گرفتن پیکر عزیزانمان به چیزی فکر نمی کنیم اما آقایان باید بدانند که تحویل پیکرها به خانواده هایشان، برای هر دو طرف قضیه مصلحت بسیاری دارد و آرامش خانواده فرزاد در تحویل گرفتن پیکر عزیزشان است و آرامش خانواده می تواند، آرامش را به جامعه نیز منتقل کند و ما امیدوارم رافت اسلامی که همیشه از آن سخن می گویند و ادعای آن را دارند شامل جسد بیجان فرزندان ما و مادران دل شکسته ما شود."

محاصره و بازداشت

مادر شیرین علم هوئی دیروز که بی خبر از اعدام فرزندش و در انتظار آزادی او بود پس از بازداشت و در اداره اطلاعات شهرستان ماکو، از اعدام فرزندش اطلاع یافت. منزل او در محاصره نیروهای امنیتی و تلفن منزلش نیز قطع شده است.

ملائکه علم هوئی، عمه شیرین شب گذشته به "روز" گفت:" دیروز صبح برای بازداشت پدر شیرین به منزل آنها رفته اند اما پدر شیرین به اتفاق عموی شیرین در تهران به دنبال تحویل پیکر عزیزشان بوده اند. ماموران مادر و خواهر شیرین را بازداشت و به اداره اطلاعات برده اند. مادر شیرین ناراحتی قلبی شدیدی دارد و از اعدام دخترش بی خبر بود و همچنان امیدوار بود که شیرینش آزاد شود اما در اداره اطلاعات از این موضوع باخبر شده و اکنون وضعیت بسیار وخیمی داردو همه نگران ایشان هستیم."

وی افزود:" مادر و خواهر شیرین ، بعد از ظهر دیروز با قرار کفالت آزاد شده و آنها را تهدید کرده اند که حق برگزاری هیچ گونه مراسم ختمی را ندارند. اما بعد از ظهر پدربزرگ، عمو و پسر عموی شیرین را بازداشت و به اداره اطلاعات منتقل کرده اند و آنها همچنان در بازداشت به سر می برند."

خانم علم هوئی سپس از قطع تلفن منزل خانواده شیرین علم هوئی خبر داد و گفت:" تلفن را از دیروز قطع کرده اند و منزل در محاصره نیروهای امنیتی است و از هر گونه ورود و خروجی به این منزل جلوگیری به عمل می آورند."

عمه شیرین علم هوئی، سپس در پاسخ به این سئوال که اگر پیکرها را تحویل ندهند خانواده شما چه اقدامی خواهند کرد، گفت:" دیروز رسما گفته اند که تحویل نمی دهند و میخواهند خودشان دفن کنند اما ما هر کاری که لازم باشد انجام می دهیم تا پیکر شیرین مان را پس بگیریم. پدر و عموی شیرین همچنان در تهران پی گیر هستند."

وی سپس خطاب به حاکمیت هشدار داد:" مردم بسیار ناراحت هستند؛ عدم تحویل پیکرهای عزیزان ما را مردم ما نخواهند پذیرفت. به صلاح خود آقایان است که پیکرها را تحویل بدهند و نگذارند بیش از این بحران ایجاد شود. اکنون در کردستان وضعیت ناآرام است؛همین طور در مریوان، مهاباد، سنندج و ماکو و همه خیابان ها پر از نیروهای امنیتی است."

خانم علم هوئی همچنین تاکید کرد:" شیرین یک ایرانی بود او فقط کرد نبود. درست است که فرزند کرد است و کرد به دنیا آمده اما او فرزند ایران است و فرزند ایران را کشته اند و من میخواهم به جمهوری اسلامی بگویم که با حلق آویز کردن فرزندان ما نمی توانید مردم آزادیخواه را سرکوب کنید و با اعدام فرزندان ما هزاران فرزاد و شیرین در مقابل شما به پا می ایستند."

اعدام های شتابزده

واکنش های داخلی و بین المللی به اعدام 5 فعال سیاسی ایرانی همچنان ادامه دارد. زهرا رهنورد روز گذشته در یادداشتی با عنوان «چرا اعدام» از این اعدام ها به عنوان «اعدام های تحریک آمیز و خشونت بار به بهانه حضور در گروهکها» یاد کرده و پرسیده است:" اصلاً چرا اعدام؟ چرا بدترین مجازات در حق انسانها و ملت اعمال شده است؟"

خانم رهنورد در این یادداشت که روز گذشته در سایت های اصلاح طلب منتشر شد با طرح این سئوال که«آیا این اعدامهای شتابزده برای زهر چشم گرفتن از مردم در سالگرد بیست و دوم خرداد بوده است» دو سئوال دیگر نیز طرح کرده و پرسیده است:" آیا روند دادرسی انجام شده؟ آیا اقرار گرفتن زیر شکنجه هیچگونه وجاهت قانونی دارد؟ و آیا این اعمال و محکومیتها و اعدامها، اقدامی مستقلانه از سوی قوه قضائیه بوده است یا با فشار نهادهای امنیتی انجام شده؟"

این استاد دانشگاه سپس خطاب به «تمام مادران داغدار و زنانی که فرزندان و شوهرانشان اعدام شده اند یا در کف خیابانها به دست مزدوران کشته شده اند» نوشته است:" ای زنان دلیر و شجاع، در این غم و اندوه عظیم، در کنار شما هستم و بدانید که این خونها به بار می نشیند و پاداش هزینه سنگین داغ جوانان صبح آزادی و دموکراسی خواهد بود اما دریغ و افسوس از این همه ظلم حاکمیت بر ملت؛ ملتی که هیچ کس را ندارد جز خداوند عالم."

پیامی در آستانه سالگرد 22 خرداد

سازمان عفو بين الملل نیز روز گذشته در بيانيه ای این اعدام ها را محکوم و تاکید کرد که« اعدام شدگان نه تنها از محاکمه منصفانه ای برخوردار نبوده اند، که شکنجه هم شده بودند. »

در اين بيانيه آمده است:" اين سازمان، اعدام هايی که بدون هيچگونه اعلام قبلی انجام شد، محکوم می کند. به رغم اتهام سنگينی که به متهمان زده شده بود، هيچ يک از محاکمه منصفانه ای برخوردار نشدند ضمن اينکه از سه تن از آنها، با شکنجه و با زور اعتراف گرفته شده بود."

مالکوم اسمارت، مدير بخش خاورميانه و شمال آفريقای سازمان عفو بين الملل در اين بيانيه افزوده است:" اعدام اين پنج تن حتی با قوانين ايران هم در تضاد است چرا که در قانون ايران تصريح شده پيش از اجرای حکم اعدام، به وکلای متهمان اطلاع داده شود."

به گفته آقای اسمارت، «اعدام های اخير نشانه تلاش برای رساندن پيامی پر سر و صدا به اقليت کرد در ايران و ديگر منتقدان در آستانه سالگرد انتخابات رياست جمهوری ۲۲ خرداد و حوادث پس از آن است.»

سازمان دیده بان حقوق بشر نیز روز گذشته با انتشار اطلاعیه ای ، ضمن محکوم کردن اعدام 5 فعال سیاسی، نسبت به خطر اعدام 17 زندانی کرد دیگر هشدار داد.

جو استورک، معاون بخش خاورميانه در سازمان ديده بان حقوق بشر گفت:" به دار آويختن اين چهار زندانی کرد يکی از جديد ترين نمونه های به کار گيری ناعادلانه حکومت ايران از مجازات مرگ عليه اقليت های نژادی دگرانديش می باشد."

به گفته او «قوه قضائيه در تلاش برای در هم شکستن و نابود ساختن نارضايتی، مرتباً ناراضيان کرد از جمله فعالان جامعه مدنی را به وابستگی به گروه های مسلح تجزيه طلب متهم و آنان را به مرگ محکوم می کند.»

آقای استورک افزود:" قوه قضائيه ايران بايد فورا برای تمام اعدام ها مهلت قانونی صادر کند. اين امر شامل ۱۷ ناراضی کردی که در معرض اعدام قرار دارند نيز می شود."

هفده کردی که در حال حاضر با اعدام مواجه اند، عبارتند از: رستم ارکيا، حسين خضری، انور رستمی، محمد امين عبداللهی، قادر محمد زاده، زينب جلاليان، حبيب الله لطيفی، شيرکو معارفی، مصطفی سليمی، حسن طلعی، ايرج محمدی، رشيد اخکندی، محمد امين اگوشی، احمد پولادخانی، سيد سمی حسينی، سيد جمال محمدی، و عزيز محمد زاده

نامه‌ای از مهدیه گلرو به یاد هم بندی اعدام شده اش؛ شیرین علم هولی

رهانا: با ما بودی ، بی ما رفتی، چو بوی گل، به کجا رفتی

ما شنبه شب را در حالی گذراندیم که در نبود شیرینمان تلخ ترین لحظه های زندان را سپری کردیم، شبی تاریک و بیم افزا که هر ثانیه اش برای ما که در حسرت دیدار شیرین بودیم به بلندای قرن ها می گذشت.

تلفن بند نسوان از عصر شنبه قطع بود و این بر نگرانی ما می افزود، همه کنار هم در اتاقی بودیم که از آن خود ما بود و شیرین که از همه ما بیشتر رنج حبس را چشیده بود، بیشتر مشتاق این تفکیک اتاق بود، اما اولین آزادی از این اتاق با کلیه وسایل شیرین بود! آن شب کسانی که سالهای دور نیز روزگاری را در اوین گذرانده بودند، از خاطراتشان می گفتند، از عزیزانی که به ناگاه در تاریکی گم می شدند و به نور ابدی آزادی می رسیدند، ساعتی را با خاطرات تلخ کسانی گذراندیم، که روزی ناباورانه رفقایشان را به مسلخ گاه اعدام فرستاده و تا پشت درهای آزادی بدرقه اشان کرده بودند و تحسین می کردیم، مقاومت آهنین زنانی، که زیر بار مرگ یاران و غروب دوستی هایشان شجاعانه ایستاده اند، تا روزهای خوبی را برای نسل های بعد به ارمغان آورند و اما زهی خیال باطل که دور تسلسل ظلم ادامه دارد و دیری نگذشت که عیار صبوری ما محک خورد، وقتی سراسیمه شیرین را بدون خداحافظی از ما جدا کردند، گویی طناب دار او را فریاد می زد و امید داشت کورسویی از ترس در چشمان همچون عقابش ببیند اما نیک می دانم که شجاعت شیرین تاریکی نیمه شب اوین و سختی طناب دار را به سخره گرفته بود.

هر ثانیه به سختی می گذشت و ما در انتظار بودیم تا خبری از شیرین بگیریم، وقتی ۱۰ دقیقه قبل از خاموشی (۹:۵۰) به بهانه اشتباه گفتن نام پدر، شیرین را بردند، حتی لحظه ای به گمانمان نیامد که شاید دیگر دیداری در پی این جدایی نباشد. اشتیاق شیرین به زندگی و پیشرفت و تلاش او در مطالعه شبیه کسی بود که تنها چند روز از بازداشتش گذشته و بزودی هم آزاد خواهد شد؟! ای وای که چه شبی گذشت؟! آمار صبح یکشنبه بر دوش ما سنگینی می کرد که دیگر اطمینان یافته بودیم که دست قساوت بار دیگر مبارزی، آن هم شیرزنی از خطه کردستان را به طناب دار سپرد، که کوه های کردستان در برابر مقاومتش به سطوح می آمدند، اما باورش سخت بود و غیر ممکن، از اخبار ساعت ۱۴ شنیدیم که طناب دار بر گردن شیرین بوسه زده است و باورمان شد که، آری دیگر شیرین باز نخواهد گشت و ما که تنها در خاطرات و تاریخ شفاهی حس از دست دادن دوستی را تنها شنیده بودیم، با تک تک سلولهایمان، تلخی از دست دادن شیرینمان را حس کردیم. در شبی که مجموع همه شبهای عمرمان بود، چیزی را آرزو می کردیم که ۲۰ سال پیش هم اتاقی هایمان بارها و بارها آرزو کرده بودند و آن چیزی نبود غیر از آرزوی پایان ظلم و این که شاید نسل بعد از ما این حس را درک نکنند.

حالا ۴ روز از آن فاجعه می گذرد و شالی سیاه به رنگ روزهایمان بر تختش نشان عزایمان و من که کف خواب ( کسی که تخت ندارد و بر روی زمین می خوابد) اتاق سیاسی ها هستم با وجود اصرار دیگران حاضر نیستم جای معلم سفالم را بگیرم، چون جای او پر شدنی نیست.

مهدیه گلرو زندان اوین

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

در دفاع از لبخند تو/ یادواره هایی برای شیرین علم هولی

شیرین علم هولی متولد سال 1360 در روستای دیم قشلاق در حوالی ماکو پس از گذراندن 2 سال حبس در زندان اوین تهران به اعدام محکوم، و در تاریخ 19 اردیبهشت 1389 بدون اطلاع خانواده و وکلایش در زندان اوین اعدام شد.

دختری که در بامداد روز یکشنبه به همراه چهارتن دیگر در زندان اوین به عنوان تروریست اعدام شد، برای تک تک کسانی که او را هر چند کوتاه در زندان ملاقات کرده بودند نه تروریست که نمادی از عشق و مقاومت بود. دختری زاده تبعیض های اجباری که هرگز سرخم نکرد و جز برای آزادی و برابری نکوشید.

این نوشته ها یادواره ایست به پاس روزهایی که با شیرین سپری کردیم و در دفاع از لبخندی که از لبهای او ربوده شد.

فرشته نگهبان من

سیلوا هارطونیان (هم سلولی و هم بند شیرین علم هولی )

امروز دلم همان قدر طوفانی است که 11 سال پیش، وقتی سر بی جان پدرم را در آغوش کشیدم و بر گونه های ‏سرد کبودش بوسه زدم. اما امروز عزیزم در جایی است که نمی توانم گردن شکسته اش را در آغوش بگیرم و بر ‏آن چشمهای پر ازامیدش بوسه بزنم. ‏

عزیزم رفت و با رفتنش من یک بار دیگر از عدالت الهی نا امید شدم.‏ انسانی که پر از مهر و محبت بود، پر از زندگی و باور فردا بود با اجازه چه کسی الان خاموش است...‏

من امروز داغدارم، فرشته ی نگهبان من در تمامی این دوران رنج و سکوت، پرگشود، چون زمین و دل تنگ آدم ‏هایی سیاه جایی برای این فرشته نداشتند.

‏انسان های زمینی منتظر خشم خدای فرشتگان نگهبان باشند. ‏

ما بی چرا زندگانیم، آنان به چرا مرگ خود آگاهنند*

جلوه جواهری (هم بند شیرین علم هولی)

چه دیر آشنایت شدم و چه زود ناپیدا شدی یا شاید ما ناپیدا شدیم و حقانیت تو آشکار شد، حقانیت تبعیض این جهانی که هر لحظه خوبان اش را از زمین اش دریغ می کند.

باور نمی کنم که دیگر صدایت را نشنوم، صدایی که هربار با لهجه شیرین کردی می پرسید: «سلام، بیرون چه خبر؟» و نگرانی های تو را از یکایک عزیزانی که نمی شناختی اما نامشان را شنیده بودی: «راستی وضعیت کاوه چطور است؟ به تهران منتقلش نکردند؟ اتهامش چه شد؟» و با ناراحتی بگویی «کرد است جرم او کرد بودن است» یا کسانی که می شناختی و هم بند و نگران تو بودند: «محبوبه هنوز آزاد نشده؟» یا خبرها را بدهی از زندانیانی که اوضاع خوبی ندارند. شبنم اینجا هر ده روز یک بار پریود می شود. بهاره امروز دادگاه بود و ...

تو و فرزاد چه شبیه بودید، در همه ویژگی های دوست داشتنی تان. تو که هر بار تلفن مان را خاموش می دیدی هزار دلهره که «گفتم نکند اینجا باشید» و پرس و جوهایت آغاز می شد. و فرزاد که وقتی کاوه را گرفتند با اضطراب تماس می گرفت و هزار بار عذر می خواست که «ببخشید سعی می کنم خبری برسانم هر چه زودتر» و من درمانده که شما زیر حکم اعدامید و این چه نگرانی است برای ما؟

کسانی که به بند شما می آمدند به شوخی می گفتی «حالا حالا ها مهمان ما هستید. اینجا را هم خانه خود بدانید.» و از آن پس قرارگاه شان می شد ایستادن در کنار پنجره ای در این بند، که رو به تپه های پشت اوین بود و می گفتی که بار دیگر همدیگر را آنجا در آن تپه ها می بینیم و از آنجا به اوین دهن کجی می کنیم.

راستی چقدر زندگی در تو جریان داشت. مرگ تو زیباترین زندگی و زندگی ما وحشت هر روز ماندگی در سرزمینی است که پاسخ حقانیت تو و فرزاد نازنین را که جز عشق نکاشتید و برداشت تان مهری بود که بر دل ما کاشته شد، با طناب دار دادند. و بار دیگر دستان ما چه عاجز و ناتوانند و مغزهایمان خسته و اعصابمان تیرکشیده که این دیگر چه جنایتی است. و بار دیگر، اوین است که به ما دهن کجی می کند. بار دیگر دیدیم این زمینی که به آن مهر ورزیدید، به نسل کشی مردمانتان آمد همان گونه که می گفتی و بار دیگر ما نیز با سکوتمان در این مسلخ سهیم شدیم.

بار آخر که تماس گرفتی، با صدایی خشمگین گفتی که چطور از تو خواسته اند در مقابل تلویزیون بیایی و به کارهای نکرده ات اعتراف کنی خواسته بودند بر علیه گروه های کردی حرف بزنی. گفتی در پاسخ بر سر بازجو فریاد زده ای و گفته ای که اگر می توانید مرا اعدام کنید. به من گفتی که آخرش می خواهند اعدام کنند دیگر بالاتر از این که نیست، برای چه علیه کردها حرف بزنم. گفتی که چگونه مادر زینب را راهی تهران کرده اند تا سه ساعت با زینب حضوری صحبت کند که حاضر شود بر علیه خود و همراهانش حرف بزند، اما نتوانسته بودند. همان موقع بود که دلهره به دلم افتاد، همیشه به جسارت تو و مردمانت رشک می بردم اما دلهره داشتم که این چه بازی است که دوباره راه انداخته اند. باز می خواهند کردها را قربانی کنند؟ و چه خوب نوشتی که گروگان شان هستی و چه خوب گفتی که هر چه بیرون اتفاق بیفتد شما رو به عنوان گروگان تیرباران می کنند و تیربارانتان کردند!

آنکه در برابر فرمان واسپین لبخند می گشاید، تنها می تواند لبخندی باشد در برابر «آتش!»*

می خواستند نمایشی از شما بسازند که بی هزینه تر باشد این نسل کشی شان، تا همانند زمانی و رحمانی پور مردم بشنوند که بر علیه خودتان چه می گویید و باور کنند که مرگتان بر حق بوده، اگر چه دیگر هیچ کس هیچ چیزشان را باور ندارد. آنها نتوانستند شما را مجاب به چنین کاری کنند.

نمی دانستند نتیجه این همه تبعیض بر مردمانت، استواری بیشتر و صبر شما خواهد بود؟

هنوز هم نمی دانند امروز که تو را اعدام می کنند و فرزاد و علی و فرهاد و مهدی را، فردا هزاران شیرین و فرزاد سربرخواهند کشید.

این دژخیمان، خود را به گور سپرده اند، گوری خاموش که هیچ زندگی در آن نیست، همان ها که تو را 22 روز زیر چکمه های سنگین شان لگدمال کردند.

گفته بودی که در این 22 روز چه بر تو گذشت و من اعصاب تیرکشیده ام باور نداشت تاب تو را در آن لحظه های پر از تنهایی، که تو تنها نبودی با ایمان راسخت بودی به گشودن دنیایی بهتر. گفتی که چگونه یکی از شکنجه گرانی که بر بالای سرت آورده بودند با زبان کردی با تو حرف می زد. می خواستند این گونه تو را بشکنند و بگویند ببین اگر در سرزمین تو چنان کردیم مردمانی از تو هستند که به ما بپیوندند. گفتی که با زبان ترکی حرف می زدی وقتی که به کردی می پرسیدند. گفتی که چطور یکی دیگر از شکنجه گرانت وقتی تو را به تخت می بستند تا به شلاقت ببندند می گفت همین جا فرزاد را بستیم تو را هم مثل او شکنجه می کنیم.

چقدر به فرزاد و کارهای او ایمان داشتی و می گفتی از بهترین های این دیار بود. از کارهایی که در روستاها برای دانش آموزان کرده بود گفتی. گفتی معلم ماست همه از او آموختیم که چگونه با صبر کار کنیم. و ندانستی که چطور خودت معلم ما شدی و چگونه بهترین تحلیل ها را از وضعیت زنان و انتخابات و ایران می دادی و می گفتی باید در انتخابات شرکت کرد این تنها ابزار باقیمانده از دموکراسی در ایران است. ندانستی که رفتار خودت چگونه زندگی بخش بود به ما که در روزمرگی هامان غرق بودیم.

راستی چطور شما را تروریست معرفی کردند وقتی هربار که کسی با شما آشنا شد جز عشق و زندگی در شما ندید؟ تروریست آنها هستند که هر بار به نام قانون، انسانیت را ترور می کنند.

به من می گفتی نباید نا امید شد. می گفتی "به انتظار عزیز کویرها سوگند که دشت ها همه شاداب و بارور گردند، به اعتماد نجیب بزرگ ها سوگند که باغ ها همه سرشارِ بارور گردند." می گفتی "باید از رود گذشت باید از رود اگر چه گل آلود گذشت."

و من از تو آموختم که بگویم غم این نیست که دستانمان ناتوان و خالی است، چشمان ما لبریز از رهایی است.

***

اینجا دیم قشلاق است، دیاری که تو از آن آمده ای. دیاری که بارها از تبعیض بر زنان آن سخن راندی. دیاری که به تبعیض در ایران محکوم بود. روستایی محروم، بدون مدرسه ای برای فرزندانش.

روزهای مدرسه، تو و دختران دیگر در خانه می ماندید. چرا که تا ماکو نزدیکترین جایی که می توانستید به مدرسه بروید سه ساعت فاصله بود و مجبور بودید به مدرسه شبانه روزی با این فاصله بروید، اما ماکو مدرسه شبانه روزی برای دختران نداشت و شما دختران دیم قشلاق به راحتی از اولین حقوقی که در قانون اساسی برایتان مقرر شده بود، محروم بودید. با این حال عشق به دانستن باعث شد تا جسته و گریخته از برادرت اندک سوادی بیاموزی.

شنیده ام در روستای زیبایی که در آن زندگی می کردی، اغلب اهالی محل دامدار و عشایرند و سطح سواد منطقه در حد نوشتن و خواندن، تنها در حدود20%. در آن دیار، ترک و کرد، دو ملتی که بر آنها اجحاف فراوانی رفته در کنار هم زندگی می کنند. در آنجا دختران با رنج های مضاعفی روبرو هستند. گفتی، مردسالاری در آنجا حاکم است و در خانه های آن سخت ریشه کرده و بزرگترین آفت آن، ازدواج اجباریِ دختران در سنین پایین است. گفتی که دختران برای گریز از این ازدواج ها سوختن را بر می گزینند. اما در این دیاری که به مردمانش سخت می گذشت، تو راه رها شدن را آموختی به جای سوختن.

* احمد شاملو

بلند شو شیرین!

دلارام علی (هم بند شیرین علم هولی)

بلند شو شیرین! خواب بد دیده ای، مثل من که آن شب دم دمای صبح خواب بد می دیدم و هی چیزی بیخ گلویم را می فشرد. بلند شو شیرین! دستت را بگذار روی گلویت، نفس بکش و ببین زنده ای. بعد مثل من که آن شب دم دمای صبح سرم را دوباره روی بالش گذاشتم سرت را روی بالش بگذار و بخواب.

بلند شو! صدای گریه ابولو از پشت در اتاق می آید و جز با دیدن تو خنده به لبهایش برنمی گردد. بلند شو! تو که می دانی اگر باز هم گریه کند، صدای بقیه درمی آید. بلند شو شیرین! شقایق باز هم موهایش را دم موشی کرده و در حیاط کوچک بند نسوان دنبال قدم های بزرگ تو می دود و با صدای کودکانه می گوید، عزیزم (می داند این را که می گوید، می خندی و بغلش می کنی، بی انصاف دستت را خوانده و هی تکرارش می کند).

بلند شو شیرین! آفتاب امروز بهاری است و جان می دهد برای ساعت ها نشستن توی حیاط و هی قدم زدن در چهار وجبی حیاط که دنیای این روزهاست. بلند شو شیرین! طناب را خواب دیده ای، دست و پایت در خواب بیخودی هی تکان می خورد و تو هی بیدار نمی شوی. بلند شو شیرین! وقت برای خوابیدن همیشه هست.

یادت هست بی آنکه قبلا فرزاد را دیده باشی، حالش را پرسیدی و من گفتم که حکمش شکسته است و تو بی اختیار چشم هایت پر از اشک شد. حالا فرزاد را هم هی صدا می کنم و بیدار نمی شود.

این شب انگار تمامی ندارد، انگار تمام این یکشنبه لعنتی پر از خواب است و کابوس.

شیرین بلند شو! این یکشنبه لعنتی باید تمام شود و اگر تو بیدار نشوی همیشه یکشنبه می ماند، همیشه خاطره طناب می ماند، کابوس می ماند. اگر تو بیدار نشوی، همیشه جایی در حوالی ارس زمین تمام می شود و جهان از حرکت می ایستد.

ما مبهوتیم ، با چشمان باز باز

عشا مومنی (هم بند شیرین علم هولی)

حتما مبهوت بودی

زنگ در ، لخ لخ دمپایی

علم هولی؛ آماده شو

حتما اول تعجب کردی

بعد قلبت شروع کرد تند تند زدن

مقنعه تو سرت کردی، اون روپوش آهار دار گشاد و تنت

بعد چادرتو کشیدی رو سرت

صبحونه خورده بودی؟

یعنی چیکارت دارن؟

حتما فکر کردی

"شاید می خوان آزادم کنند"

بعد زود از ذهنت انداختیش بیرون چون ترسیدی اگر زیاد بهش فکر کنی اتفاق نیافته

همیشه این امید کذایی همه چیز را سخت تر می کنه

مثل وقتی که طناب را دیدی لابد

"نه می خوان بترسوننم"

مثل وقتی که خبر رو شنیدیم

"شاید واقعیت نداشته باشه"

از کجا معلوم؟

مگه میشه؟

می خونم: یه شب مهتاب

یکی نوشته تش رو روکش فلزی شوفاژ

ماه می آد تو خواب.....

شاید سلولت همون بغل بود

کاشکی کوردی بلد بودم بخونم

کاشکی کوردی یادم داده بودی آقا معلم

شاید خیلی چیزا عوض می شد

جون نمیدادیم اینجوری

تو یهو ما ذره ذره

چهار شنبه نبود که

یک شنبه بود روز مادر

وقتی وایسادی رو چهار پایه

وقتی چهار پایه رو کشیدن

چی گفتی؟ زبون آدم بند میاد

دیگه مبهوت نیستی

حتما بستن چشاتو.

ما هنوز مبهوتیم

با چشمای باز باز

به یاد سیلواهارتونیان و شیرین علم هویی

نگین شیخ الاسلامی (هم بند شیرین علم هولی)

آن هنگام که در بند 209 اوین زندانی بودم، پس از مدتی، به سلولی 2 نفره در همان بند، منتقل شدم، دختری جوان،که موهای سفید نیمی از سرش را پوشش داده بود، در آن بند، با لبی خندان و چهره ی گشاده به استقبالم آمد، مدتی بود،که چنین چهره ی صادقی و خنده ی بی ریا ندیده بودم

- سلام

- سلام

- نام من سیلواست، اسم شما چیه؟

-من هم نگین هستم،

- [با خنده] به سلول من خوش آمدی

آن شب که تو را آوردند، خیلی نگرانت بودیم، با مشت بر دیوار کوبیدیم، که زیاد نترسی، اما وقتی تو دوباره با مشت بر دیوار کوبیدی، ما همه خندیدیم و گفتیم: "این کهنه کار" خندیدم و گفتم: "آن مشتها تو بودی؟ اما سلول من تا این جا خیلی فاصله داره!" گفت: "آن موقع توی سلول بغلی بودم، پیش فریبا و مهوش"

- [کمی مکث] اهل کجایی؟"

- کورد هستم،

- وای پیش از تو هم 2 تا دختر کورد این جا بودند، اسم یکی از آنها شیرین بود، من و شیرین چند ماه هم بند بودیم، شیرین خیلی دختر نازی بود، ما با هم خواهر شدیم، هر شب ساعت ها با هم حرف می زدیم،

ماه ها بود که از شیرین بی خبر بودیم، حتا مطمئن نبودیم زنده است یا مرده، نام دقیق اش را هم نمی دانستیم، با ذوقی کودکانه گفتم: "شیرین همان دختر کوردی که اهل ماکو؟ تو اون و دیدی؟"


- آره من می گم چند ماه با هم هم بند بودیم

- خوب در باره شیرین برام حرف بزنید

- [با خنده] هووووووووووووو نرسیده می خوای همه چیز و بدونی، فعلا بشین، بعد خیلی حرف دارم، اندازه ی 2 تا3 روز وقتمون پر، من پیش کسوت همه هستم

- چند ماه این جایی؟

- ازتیر ماه، هنوز یک ماه از دستگیریم نگذشته بود که شیرین را به بند من آوردند، فقط پوست و استخوان بود. از بس شکنجه شده بود نای حرف زدن هم نداشت. ریه هاش خونریزی کرده بود، مرتب دوچار شوک می شد، خیلی کم حرف بود، ظاهرا به کسی اعتماد نداشت، بهش کتاب دادم، قبول نکرد و گفت من بی سوادم، تا این که بهار نیز به جمع ما اضافه شد؛ و ما 3 نفر شدیم، روزی درباره زن و جایگاه آن حرف می زدیم که شیرین شروع به سخن گفتن کرد بسیار جالب و زیبا سخن گفت، آگاهی های بسیاری درباره تاریخ و جایگاه زن می دانست، من و بهار با خنده گفتیم: ای ناقلا تو تا حالا که می گفتی بی سوادی، پس این همه چیز را از کجا می دانی، زود باش زود باش، باید خودت لو بدی، کدوم دانشگاه بودی؟
با آرامی و زیبایی همیشگی اش خندید و گفت: "اون دانشگاه را شما نمی شناسید ...

تمام زندانیانی که با شیرین هم بند بودند، از خاطرات شیرین و خوبی هاش و منحصر به فرد بودن او می گفتند، کسی نبود از نام او به پاکی و زیبایی یاد نکند، در مرحله ی دیگر که او را به بند 209 برگرداندند با این که نه من نه سیلوا او را ندیدیم، اما حضورش را لمس کردیم، هر چند سیلوا از حاج خانم ها تمنا کرد حتا برای 1 ثانیه هم که شده اجازه ی دیدنش را بدند، اما ندادند.


اما شیرین پیش از برگرداندنش به بند نسوان،درحیاط بند، در میان لباس های شسته شده ی سیلوا بر روی طناب، صلیبی را که خود آن را درست کرده بود، به یادگار برای سیلوا بر جای گذاشت. او به سیلوا نشان داد در کشوری که اقلیت ها را نادیده می گیرند و در میان زندانی که زندانبانان آن سیلوا و مهوش و فریبا را نجس می دانند و به عقایدشان بی حرمتی می کنند، او از میان سلول های آهنی و دیوارهای خاکستری هدیه ی از صلیب برای او به یادگار می آورد.


راهتان پر رهرو باد ای فرشتگان کوهستان